زندگی با طعم بهشت - مجتبا مجتباست...


اما اونا انگار هنوز محمده منو نشناختن... فداش بشم الهی. چندساعت
قبل از اینکه بره رفته بودیم تو اتاق، بهم گف "شیرین من مال توام، تو هم مال من، اونایی که این حرفا رو
میزنن هیچی از عشق و تعهد وزندگی مشترک سرشون نمیشه.(من:
)من اگه میخواستم از این ببخشید ببخشید ک.ث.ا.ف.ت کاریا کنم که اصلا
ازدواج نمیکردم. اونا نمیفهمن من انقد عاشق توام که حتا نمیتونم به کسه
دیگه ای فکر کنم! مطمئن باش به هیچکس حتا نگاه نمیکنم. نه اینکه کسی رو
نبینم؛ میبینم، اما نگاه نمیکنم.(منظورش همون تفاوتی بود که بین شنیدن و
گوش دادن هس).......(بقیه ش سانسور نویسنده
)
حرفایی بهم زد که آروم ترم کرد، آروم بودم آروم ترم کرد...عاشق بودم،
عاشق ترم کرد...بهش
اعتماد و اطمینان داشتم، چندبرابرش کرد.... خدا رو شکر کردم به خاطر مردی
که انقد پاکه...
دیروز از طریق اسکایپ صحبت میکردیم، حالش
خیلی بد بود... میگف خیلی داره بهش فشار میاد... هم به خاطر دوری از وطن،
هم به خاطر اینکه همهش تو هتله، همهش غذای بیرونی میخوره...هم به
خاطر...نبودن من... من میفهمم حالشو...و
میفهمم چقد سخته تو فضایی باشی که همه چی یه جوریه که بیشتر دلتنگت میکنه.... شاید اگر هرکس دیگه ای بود نگران میشدم که نکنه....
اما وقتی میدونم مجتبا، مجتباس، آروم میشم و خیالم راحت میشه
... شاید اگه شوهرم محمدمجتبا نبود تا الان دیوونه شده یودم... خدایا
شکرت!
- ۹۲/۰۹/۱۴