زندگى با طعم بهشت

زندگی با طعم بهشت - فقط یه تماس کوچولو!

دوشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۲، ۰۳:۲۲ ب.ظ

زمان: یکشنبه غروب

موقعیت: شیرین در خوابگاه، محمدمجتبا در هتل، مامان ط. (مامانه سید) در خانه

صحنه:

سیدمحمدمجتبا و شیرین [از طریق تماس تصویری در اسکایپ] مشغول تبادل مکنونات قلبی!

محمدمجتبا: "شیرینم، میتونی زنگ بزنی به مامانم بگی باهام تماس بگیره؟"

شیرین:"چشششششمممممم...عششششقممممم..."

بعد از تماس شیرین با مامان ط. و برگشتن او به اسکایپ

سیدمحمدمجتبا:"مرسی خانومم. دستت درد نکنه عزیزم"

شیرین: "خواهش میکنم عزیزم کاری نکردم که..."

دوباره بعد از مدتی حرف زدن:

سید محمدمجتبا:"شیرینم ممنون که به مامانم گفتی زنگ بزنه عزیزم. تو خیلی خوبی."

شیرین:"خواهش میکنم عزیزم. قربونت برم"

بعد از تماس گرفتن مامان ط. و صحبت کردن محمدمجتبا با او، ادامه ی مکالمه:

سیدمحمدمجتبا:"شیرینم مرسی که زنگ زدی به مامانم بش گفتی بهم زنگ بزنه. مرسی مهربونم."

شیرین:"خواهشششش میکنم قابلی نداششتتتت... عزیزم مگه چیکار کردم انقد تشکر میکنی؟"

سیدمحمدمجتبا:"خیلی خانومی..."

شیرین:

بعد از اتمام مکالمه و موقع خداحافظی:

سیدمحمدمجتبا:"عزیزدلم دستت درد نکنه که زنگ زدی به مامانم باهام تماس بگیره خوشکلم"

شیرین:"فدات شم انقد تشکر میکنی من لوس میشما... یه جوری میگی انگار چیکار کردم."

------------------

خدایا برام نگهش دار...چقد قدرشناسه...وقتی این کارا رو میکنه مشتاق تر میشم براش هر کاری بکنم...هرکاری...حتی از این کارا:

الحمدلله...


  • شیرین الف

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی